سلام .وبتون عالیه.
اگه میشه رمان عشق درون امیرتتلو را پرنیانش را بزارید.ممنون.
پاسخ:سلام نظرلطفتونه آبجی عاطفه.این رمان 165 قسمت داره و دو فصله!!!نویسنده های این رمان به علت درخواست زیادی که بهشون شده مجبورشدن بدون وقفه بنویسن و به همین دلیل برای اینکه هرقسمت روتبدیل به فرمت های مختلف کنن وقت کافی ندارن ولی قول دادن بعدازاتمام این رمان زیبا تمام قسمت هارو بافرمت های مختلف برای ماارسال کنن وماهم برای شماکاربران عزیزقراربدیم.
نام رمان : تازیانه ام نزن
نویسنده : hotsummer001 کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب (مگابایت) : ۰٫۷ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۲ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۷۲
خلاصه داستان :
تاریک است…صدایی نمی اید…جز شنیدن صدای ناله های زنی تنها و زخم خورده…ناله ها شدید تر میشود…تاریکی محو میشود…قدم های ارامی برمیدارم و به سمت ناله های زن می شتابم…پشت به من با شانه های خمیده رو به دریایی پر از خون ایستاده است…شانه هایش می لرزد…حال صدای شیون و ناله هایش بهتر به گوشم میرسد…صدایش پر از درد…نزدیک میروم…نزدیک تر…حال در پشت او ایستادم…دستم را بالا می اورم و بر روی شانه های خمیده اش میگذارم…صدایش قطع میشود…سرش را برمیگرداند…
با چشم های گرد شده صورتش را میکاوم…میخواهم از او دور شوم اما نمی توانم…بدون حرف فقط در چشم هایم نگاه میکند…سعی میکنم دستم را از روی شانه هایش بردارم اما انگار او زرنگ تر از من است…دست هایم را با خشونت می گیرد و به سمت دریای پر از خون میکشد…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از hotsummer001 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
به کدامین گناه ناکرده…تازیانه ام می زنی
به حقیقت ،
که هویتت را دیر زمان ایست که در زیر پای رهگذران به عرضه نهاده ای
نقابت را بردار…
صفحات کتاب را با بی حوصلگی ورق میزنم..ذهنم دیگر قدرت پذیرش یک کلمه را هم ندارد…دستم را روی گوش هایم فشار میدهم تا چیزی نشنوم…چیزی نفهمم…کلافه چشم هایم را روی هم فشار میدهم و سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم…دیگر کشش این همه جروبحث را ندارم….صدای فریاد بلندشان مدام تو گوشم است…از وقتی که یادم می اید با هم دعوا داشتند…نمیدانم ان ها بزرگ تری نداشتند که بهشان بگوید شما مال یک دیگر نیستید…هنوز هم درکشان نمیکنم با وجود این همه مشکل چطور تن به بچه دار شدن دادند؟حتما میخواستند با وجود یک بچه زندگی شیرینشان را شیرین تر کنند…با کلافگی کتاب را میبندم و از روی تخت بلند میشوم…از پشت در مانتویم را برمیدارم و ان را سریع میپوشم…نگاهم به شلوارک پایم میافتد…از داخل کشو شلوار جینی بیرون میکشم…شالم را روی سر میاندازم و در اتاق را باز میکنم…حالا به خوبی ناسزاهایی را که بهم میگفتند را میشنیدم…با تاسف سری تکان میدهم و از پله ها پایین میروم….بدون انکه نگاهی بهشان بیندازم از خانه بیرون میزنم…
دست هایم را داخل جیب مانتویم فرو میبرم و شروع به راه رفتن میکنم…سعی میکنم به مامان و بابا فکر نکنم ولی مگر میشد…مگر میشد صحنه های شوم و تاریک زندگی ام را فراموش کنم…از وقتی که یادم می امد شاهد دعواها و جروبحث هایشان بودم…هیچوقت معنی ارامش و خانواده را درک نکردم…همیشه دنبال یک منبع ارامش میگشتم…از تنهایی به دوست و اینترنت رو اوردم…سعی میکردم بیشتر وقتم را بیرون از خانه بگذرانم…مامان و بابا هم عین خیالشون نبود روزهایم را چطوری میگذرانم…چی کار میکنم…شب ها ساعت چند به خانه برمیگردم…اینقدر تو بدبختی های خودشان غرق بودند که یادشان رفته بود سارینایی هم هست…
با احساس لرزش چیزی از فکر و خیال بیرون می ایم…گوشی را از داخل جیبم بیرون میکشم و به صفحه گوشی خیره میشوم…صورتم از ان حالت ناراحتی بیرون می اید و به جایش لبخند پهنی روی لبم جای میگیرد…با خوشحالی دکمه اتصال را فشار میدهم و می گویم:
-سلام.خوبی؟
-سارینا…
اخم هایم را دوباره در هم میکشم و با لحن محکمی میگویم:
-چرا صدات اینجوری شده؟دوباره زهرماری خوردی؟
-بس کن ساری…میتونی بیای پیشم؟
نفسم را بیرون میدهم و میگویم:
-تا یک ساعت دیگه اونجام…